نقد و بررسی رمان سنگ لحد
تذکر: این متن، بخشهایی از رمان را لو میدهد.
«صدایی که از توی تلفن میآمد و روی سکوت خش میانداخت، صدای دو تا شستم بود که نرمی بیخ گلویش را آنقدر فشار میداد تا به خرخر بیفتد. صدای آخرین نفسهایش بود و من تنها کسی بودم که چهارده سال پیش صدای آخرین نفسهایش را شنیده بودم و نمیدانستم حالا دوباره از کجا صدای آخرین نفسهایش پیدا شده است؟»
این شاید چکیدهی حال و هوای ″سنگ لحد″، اولین رمان ساسان فقیه باشد. دروننگری وهمآلودی از شخصیتی به نام انوش، مرد جوانی با گرههای ذهنی و ترسها و عواطف خاص خودش.
شروع رمان اگرچه به قدرت سایر بخشهایش نیست، به خوبی نمایانگر شخصیت درونگرا و تنهایی است که با قدرت تخیلی قوی، قادر به ادراکی غیر معمول در مواجهه با تجارب معمول است. این پایه ریزیِ شخصیت، به باورپذیریِ ادامه و پایانبندی داستان کمک بهسزایی کرده است.
انوش شبیه هیچ کس نیست. شاید حتی شبیه خودش هم نباشد. او در مسیر پرپیچ و خم احساسات متناقضش دست و پا میزند تا شاید به ماهیت صدایی که فکر میکند سرنوشت او را تغییر داده پی ببرد؛ ولی درست در همین مسیر از خودش جا میماند. مسیری که از عشقی کودکانه و پاک شروع میشود، به خشم میرسد، از دل غم عبور میکند، با عذاب وجدان گلاویز میشود، با نیاز به انتقام پیوند میخورد و در منزلگاه ترس جاودانه میشود.
سرتاسر داستان آمیخته از تنهایی یک ناقهرمان است. کسی که در برههی حساسی از نوبلوغیِ خود، از الگو و قهرمان بالقوه خود، یعنی پدرش، فاصله گرفته و آن گاه که تصمیم به بازگشت و توبه میگیرد، سرنوشتْ این فرصت را از او دریغ میکند.
فضاسازی آنقدر قوی است که آن جا که انوشِ کوچک کنار پنجره نشسته و دارد اعداد را میشمارد، انگشتان مخاطب از رطوبت سرد روی پنجره خیس میشود، و این سرما که در سرتاسر داستانْ راوی را قربانی کرده، به عمق وجود مخاطب نفوذ میکند.
یکی از نقاط ضعف این رمان، رها شدگی شخصیتی به نام سولماز است. سولماز که داستان با تماس او با انوش شروع میشود، در میانهی داستان فراموش شده و فقط گاهی اشارات کوتاهی به از دست رفتن اهمیتش در ذهن راوی میشود. گرچه این شاید دلیل قانع کنندهای برای ما نباشد؛ چه سولماز در اوایل داستان به گونهای معرفی شده که مخاطب در انتظار دیدار و کنش او کتاب را به پایان میرساند.
در این رمان، جغد اهمیتی محوری دارد. جغدی که با توجه به فضای اوهامی داستان، آدم را به یاد بوف کور هدایت میاندازد؛ مخصوصاً در صفحاتی از داستان که از رویدادهای بیرونی فاصله گرفته و ما را با تصاویری فراواقعی روبهرو کرده است. همانطور که میدانید، جغد از دیرباز نماد دانایی بوده است. شاید در این داستان ارتباطی میان عقلرس شدگی راوی و ظهور یک جغد در زندگیاش وجود داشته باشد. ولی آنچه که از این داناییْ بیشتر در رمان خودنمایی میکند، شوم بودن جغد است که در فرهنگ ما نیز جا افتاده. داستان با صدای نحس یک جغد شروع میشود. در فلشبکها نیز متوجه میشویم که این جغد درست از زمانی که بدبیاریهای راوی در نوجوانیاش شروع شده، در زندگی او حضور پیدا کرده است. راوی در طول داستان به ما ثابت کرده که قادر است در وهم و خیال خویش غوطه ور باشد و با موجودات خیالی مثل ″پوکی″ به گونهای برخورد کند که گویی حی و حاضرند. شنیده شدن صدایی اوهامی از آن طرف خط تلفن، که خیلی زود راویْ آن را به بدبیاری و ترس تازه ربط میدهد، مؤید این است که نمیتوان به برداشتهای راوی به طور کامل اعتماد کرد، ولو این که مرد نسبتاً موفقی در آستانه سی سالگی باشد. بنابراین تصور این که جغدی در واقعیت در کار نبوده باشد، دور از انتظار نیست.
رازگشایی از صدای مخوفی که در طول داستان به گوش ما نیز میخورَد، هر چند کمی دیر اتفاق میافتد، به صفحات پایانی داستان سرعتی هیجانآلود میدهد. حالا ما همپای انوش منتظریم تا فرصت مناسب به دست دهد و او به سراغ جنازهی جغد برود. (مگر برای انتقام از یک خیال، چیزی جز مواجهه با آن ممکن است؟!) مخاطب در کشاکش تردید درباره وجود یا عدم وجود فیزیکی یک جغد شوم در زندگی انوش، به آرامگاه جغد میرسد. شواهد به نفع خیالی بودن جغد است. نویسنده با هوشیاری، در شبی که انوش جغد را دفن میکند، ماشین کوچک اسباب بازیاش را در کیسه میاندازد تا سالها بعد، در شبی که انوش به سراغ کیسه میرود، از نبودن ردی از بقایای جغد و بودن ماشین کوچک، به فهم ما از سرشت و سرنوشت جغد یاری دهد.
انوش گم شده. میان خاطرات دوران سرنوشتساز بلوغ و روزگار جوانی مملو از تنهاییاش، میان پدری از دست رفته و مرده و مادری از دست رفته و زنده، میان عشقی افلاطونی به آهو و ناکامی عاطفهاش به سولماز، میان تصویر سنگ لحد و صدایی که نشان از مرگ دارد. انوش سنگینی یک سنگ لحد را سالها است که بر سینه حمل میکند. برای همین است که با نبش قبر کردن، در جستوجوی راهی برای خلاصی از سایه خویش است.
وبسایت ساجوک
نظر خود را بنویسید: